سیلی (مطلب طنز)

 ژنرال و ستوان جوان زيردستش سوار قطار شدند. تنها صندلي هاي خالي در کوپه، روبروي خانمي جوان و زيبا و مادربزرگش بود. ژنرال و ستوان روبروي آن خانمها نشستند. قطار راه افتاد و وارد تونلي شد. حدود ده ثانيه تاريکي محض بود. در آن لحظات سکوت، کساني که در کوپه بودند 2 چيز شنيدند: صداي بوسه و سيلي. هريک از افرادي که در کوپه بودند از اتفاقي که افتاده بود تعبير خودش را داشت



خانم جوان در دل گفت: ...

از اينکه ستوان مرا بوسيد خوشحال شدم اما از اينکه مادربزرگم او را کتک زد خيلي خجالت کشيدم

مادربزرگ به خود گفت: از اينکه آن جوانک نوه ام را بوسيد کفرم درامد اما افتخار ميکنم که نوه ام جرات تلافي کردن داشت

ژنرال آنجا نشسته بود و فکر کرد ستوان جسارت زيادي نشان داد که آن دختر را بوسيد اما چرا اشتباهي من سيلي خوردم

ستوان تنها کسي بود که ميدانست واقعا چه اتفاقي افتاده است. در آن لحظات تاريکي او فرصت را غنيمت شمرده که دختر زيبا را ببوسد و به زنرال سيلي بزند 

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







دو شنبه 8 خرداد 1391برچسب:, |