تا امروز با خودم فکر میکردم که درسته من دشمن دارم ..
ولی دوست هم دارم ...
مگه میشه ادم دوستی نداشته باشه..!!
حداقل اگه دوستاش ...دوستای واقعی نبودن توی اوناا یه دوست واقعی باید پیدا بشه...
پس بین دوستام اونیو که از همه بهش نزدیک تر بوودمو انتخاب کردم و گفتم مثل اینکه تو منو دوس داری چون من خیلی دوست دارم..
تو هم تو ظاهر به من نشون میدادی که منو دوست داری...
همیشه باهات مهربون بوودم ...
خیلی باهام دعوا میکردی..
فکر کن 2 تا دختر!!!!
هر بار میبخشیدمت...
نمیونم دلیلش چیه با من بدی /...خانوم..
امروز جلوی بیجهت بدون اینکه کاری کنم سرم تو جمع داد زدی.....
چیزی نگفتم جلو بارون اشکامو نگه داشتم...
گفتم عیبی نداره...اشتباه کرد...شای اعصابش از کس دیگه ای خورده..
ولی بعد دیدم با همه ی بچه ها میخندی...بجز من تنها...
موقع برگشت بوود ازت سوالی پرسیدم...چنان فریادی کشیدی که....
به خدای یکتا قسم میخورم صدای شکستن دلمو شنیدم...
دیگه نتونستم جلو باروون اشکامو بگیرم...
همونجاا فهمیدم هیچکس ...هیچکس...هیچکس...جز خدا
..........دوست واقعی نیست..
هر کی به فکر خودشه..
امروز فهمیدم واقعا تنهام..
افسوس...که ادما مثل برگ درختان که همیشه رنگ عوض میکنن...
همون لحظه با خودم عهد بستم که رفتارمو عوض کنم...
من همیشه با همه مهربون بوودمفکر میکردم همه مثه خودمن..
با خودم عهد بستم دیگه به حرف کسی اعتماد نکنم...
وقتی دختری از جنس خودم که از 7سالگی با من دوست بوود اینجوری در بیاد...
خدا به حال بقیه...
نظرات شما عزیزان: